گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آن را
(خیام)
آورده اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى
برآورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
==============================================================================
فقیرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت . آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت ، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت : این گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.
وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى ؟
فقیر وارسته گفت : به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نیست
بلکه چوپان براى خدمت او است
یکى امروز کامران بینى
دیگرى را دل از مجاهده ریش
روزکى چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پیش
گر کسى خاک مرده باز کند
ننماید توانگر و درویش
سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم .
فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى .
شاه گفت : مرا نصیحت کن .
فقیر وارسته گفت :
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک مى رود دست به دست
ما حاشیهنشین هستیم.
مادرم میگوید: «پدرت هم حاشیهنشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمدهام
ولی نمیخواهم در حاشیه بمیرم
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه میکند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم میخندد.
مادرم میگوید: «سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشتهاند.»
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو میزند به من نشان میدهد.
ولی من میگویم: «این ستاره من نیست.»
من در حاشیه به دنیا آمدم،
در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربهها و مگسها در حاشیه زبالهها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: «جا نداریم.»
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: «آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!»
من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه میروم.
در حاشیه کلاس مینشینم.
در حاشیه مدرسه مینشینم و توپ بازی بچهها را نگاه میکنم، چون لباسم همرنگ بچهها نیست.
من روزها در حاشیه خیابان کار میکنم و بعضی شبها در حاشیه پیادهرو میخوابم.
من پاییز کار میکنم، زمستان کار میکنم، بهار کار میکنم. تابستان کار میکنم و در حاشیه کار، زندگی میکنم.
من در حاشیه شهر زندگی میکنم.
من در حاشیه زمین زندگی میکنم.
من در مدرسه آموختهام که زمین مثل توپ گرد است و میچرخد.
اگر من در حاشیه زمین زندگی میکنم، پس چطور پایم نمیلغزد و در عمق فضا پرتاب نمیشوم؟
زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیهنشین هستم.
ولی معنی کلمه حاشیه را نمیدانم.
از معلم پرسیدم: «حاشیه یعنی چه؟»
گفت: «حاشیه یعنی قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه مینویسند؛ یا مثل حاشیه شهر که زبالهها را در آنجا میریزند.»
من گفتم: «مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریختهاند؟» معلم چیزی نگفت.
من حاشیهنشین هستم.
به مسجد میروم، در حاشیه مسجد نماز میخوانم، نزدیک کفشها؛ در حاشیه جلسه قرآن مینشینم. من قرآن خواندن را یاد گرفتهام، قرآن کتاب خوبی است.
قرآن حاشیه ندارد.
هیچ کلمهای را در حاشیه آن ننوشتهاند.
من قرآن را دوست دارم.
همه چیز باید مثل قرآن باشد.
پشت هیچستانم .
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا ،
پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،
از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است
که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست .
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
«نیما یوشیج»
ار گردان سلمان و حسین قجه اى که فرمانده اش بود در عملیات بیت المقدس این بود: پیشروى در امتداد جاده اهواز ـ خرمشهر و استقرار در آنجا. عملیات که شروع شد کار بخوبى پیش رفت و گردان در همان مسیر مستقر شدند. اما در ادامه دشمن شروع مى کند به زدن پاتک هاى شدید. منطقه دست به دست مى شود. سرانجام گردان در غرب جاده آسفالت پدافند مى کند. بچه ها در محاصره عراقى ها قرار مى گیرند اما عقب نشینى نمى کنند. کافى بود حسین عقب نشینى مى کرد آنگاه کل عملیات شکست مى خورد محاصره بسیار سختى بود. روبرو تانک بود و خاکریزى که بچه ها به آن چسبیده بودند. باران خمپاره ها هم لحظه اى قطع نمى شد. حسین هر روز مى رفت عقب و تعدادى نیرو با خودش مى آورد. اما بر آمار شهدا هر لحظه افزوده مى شد. از بالاى خاکریز که نگاه مى کردیم فقط تانک بود و تانک. کار به جایى کشید که حسین خودش آرپى جى به دست گرفت و تانک ها را شکار مى کرد. من گلوله گذارى مى کردم او شلیک. دشمن تانک هاى تى-?? را هم وارد میدان نبرد کرد. این تانک ها گلوله آرپى جى به سختى در آنها اثر مى کرد و ما من هم
مى دانستیم چطور باید با آنها مقابله کنیم. هرچه شلیک مى کردیم کمانه مى کرد. آنها هم با خیال راحت آمده بودند روى خاکریز و شلیک مى کردند. هر جنبنده اى که تکان مى خورد قسمتش گلوله تانک بود. حسین همه اینها را مى دانست اما هیچ وقت چمپاتمه نزد. بلند شد. آرپى جى اش را گلوله گذارى کرد و رفت بالاى خاکریز. اول دیدى زد. تانک را دید. آرام ضامن آن را کشید و بعد شلیک. تانک به آتش کشیده شد. همه خوشحال بودند. حسین سریع خزید. آمد پشت خاکریز. همزمان با او تانکى دیگر شلیک کرد. خاکریز از زمین کنده شد و موج انفجار حسین را به گوشه اى پرتاب کرد. گوش هایش سنگین شده بود اما از پا نایستاده باز هم بلند شد. به اصغر گفت: یک گلوله دیگر بده! دوباره راه افتاد. دوباره او بود و نبرد با تانک ها! این بار تانک هاى تى-??! باز هم نشانه روى و شلیک! اما گلوله کمانه کرد. حسین سریع پائین آمد. جایش را عوض کرد. این بار گلوله تانک به او نرسید. قبضه را که گلوله گذارى کرد بى سیم به صدا درآمد. حاج احمد بود. به او اصرار مى کرد که برگردد اما حسین نمى پذیرفت. حاج احمد با عصبانیت و غیظ دستور داد. اما حسین گفت: حاجى! من یا با همه نیروهایم مى آیم یا هیچ! حاج احمد التماس کرد اما جواب حسین باز هم نه بود. آخر سر گفت: حاجى حلالمان کن، دیدار به قیامت! ساعتى بعد حاج همت در روز روشن از حلقه محاصره عراقى ها گذشت و خود را به ما رساند تا شاید حسین را راضى به بازگشت کند. اما اصرار او هم سودى نداشت. حاج همت تنها بازگشت. محاصره تنگ تر شده بود. اما بچه ها مقاومت مى کردند. نیروهاى کمکى هنوز نرسیده بودند. حسین ? روزى مى شد که نخوابیده بود. یک بار دیگر به اصغر گفت: آرپى جى را مسلح کند. اصغر هم اطاعت مى کند. آرپى جى به دست از خاکریز بالا مى رود و آماده شلیک مى شود. اما این بار تانک پیش دستى مى کند و گلوله اش درست سینه خاکریز زیر پاى حسین را مى شکافد. حسین از بالاى خاکریز به پائین مى افتد. اصغر سریع مى آید بالاى سرش. قبضه هنوز در دستش است. آن را رها نمى کند. اما این بار حسین دیگر بلند نمى شود. فرشته ها رسیده اند. او باید برود. سرخ و خونین بال
به مناسبت سالگرد شهادت سردار رشید اسلام شهید حسین قجه ای
ایرانی نوروزت مبارک
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال