از دیوانه هم که توقعی نیست ! هر وقت جنونش گل کند ، داد می زند ، فریاد می کشد و می گرید و گر همسایه عابد و زاهد باشد دیوار سکوت و خلوتشان را فرو می ریزد!
دیوانه امری به نام سکوت و حالی به شرح سکون ندارد
آرام که باشد عاقل می شود ، می میرد
به زمین آمده ام که دیوانگی کنم ، نعره بزنم ، فریاد بکشم و تا به قصور روزگار ، با کوبیدن بر سینه ام مجازات کنم خود را تا این نقش حک شود که " وا حسرتا ، ای کاش که همرهت می بودیم... "
من آسمانی نیستم ! زمینی ام ! و خدا به خاطر ماست که عهد کرده زمین را به آسمان ببرد تا احساس غربت نکنیم آخرالامر ...!
نه آسمانی ام من نه عاقل!
دیوانه ام و پابست خاک ، نه هر خاکی !